ای بدل کرده آشنایی را


برگزیده ز ما جدایی را

خوی تیز از برای آن نبود


که ببرند آشنایی را

در فراقت چو مرغ محبوسم


که تصور کند رهایی را

مژه در خون چو دست قصاب است


بی تو مر دیدهٔ سنایی را

شمع رخسارهٔ تو می طلبم


همچو پروانه روشنایی را

آفتابی و بی تو نوری نیست


ذره ای این دل هوایی را

عندلیبم بجان همی جویم


برگ گل دفع بی نوایی را

بی جمالت چو سیف فرغانی


ترک کردم سخن سرایی را

چارهٔ کارها بجستم و دید


چاره وصل است بی شمایی را